آنیتا جونمآنیتا جونم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آنیتا،بهانه شیرین زندگی ما

شبی پر از احساس در شروع یازده ماهگیت

هستی من: چند شب پیش وقتی توی ماشین روی دستم خوابیدی و بابا رضا رفت توی مغازه تا خرید کنه من به صورتت خیره شدم نمیدونم چرا از دیدنت توی اون حالت که با مظلومیت خاصی خوابیده بودی اشک تو چشمام جمع شده شد!!! جالب اینجا بود که وقتی چشمم به دستای قشنگت که توی دستم بود افتاد دیگه نتونستم خودمو کننترل کنم و مثل بارون اشکام اومد پایین اصلا نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم.آخه میدونی عزیزم وقتی توی شکم مامی بودی خصوصا ماه های آخر دیگه هر شب خوابتو میدیدم که دارم دستات رو تو دستم می گیرم و نوازش میکنم و یا اینکه دارم دستاتو می بوسم یکدفعه اون لحظه تمام خواب هام و آرزوی هر چه زودتر گرفتن دستات توی دستم به ذهنم اومد.چرا احساس کردم ازت غافل شدم؟؟؟و هزار چرای ...
14 شهريور 1390

تداعی خاطره ی خوب تو

عزیزتر از جونم: یه خاطره جالب چند روز پیش برام تداعی شد!روز جمعه رفتیم ملاقات دختر عموی بابا رضا که تازه نی نیشو بدنیا اورده بود.اتفاقا اونم همون بیمارستانی بود که تو توش بدنیا اومدی!وقتی وارد بیمارستان شدم و خصوصا توی همون بخشی که بستری شده بودم اصلا حال و هوام به کل عوض شد .اتاق زن عمو زهرا دقیقا کنار اتاقی بود که من بعد از زایمان داخلش بستری شده بودم.وقتی جلوی درب اتاق رسیدم چند ثانیه موندم و داخل اتاق رو نگاه کردم و تمام خاطره اون دو روز مثل یه فیلم زود از ذهنم گذشت.چقدر اون دو روز بهم سخت گذشت!سختی که با شیرینی و حس بی نظیر مادر شدن همراه بود.الان وقتی فکرشو میکنم میگم چقدر زود گذشت. تا قبل از اینکه بدنیا بیای همش میگفتم کی بشه هر چ...
7 شهريور 1390
1